به رنگ محبوب

  • تاریخ ایجاد: یکشنبه, 26 ارديبهشت 1395
  • تعداد بازدید: 15954
بسم الله الرحمن الرحیم
صلی الله علیک یا اباصالح المهدی (روحی فداه)
حب ، رابطه ی قلبی  است میان محبوب و محب . کافی است عطر وجود محبوب ، کافی است حرارت نفسش به وجود محب برسد ، آن وقت است که جاری می شود در قلبشان یک نور ، یک عطر ، یک هوا ...
محب را وظیفه است کنکاش کند ، جستجو کند ،  تا خبری از محبوب خود بیابد ، این که او کجاست ؟ حال و هوای دلش چه رنگی است ؟ محب تمام عالم را زیر پا می گذارد تا به محبوبش برسد ، کوچه به کوچه ، شهر به شهر ، که اگر به محبوب برسد تازه آغاز  واگویه هاست و اگر نرسد تازه فصل حسرت ها که ( لیت شعری ... لیت شعری) کاش می دانستم که کجا سر کشیده ای ؟ کاش می دانستم کدام زمین خاکی تو را برداشته است ؟ (ابرضوی ام ذی طوی)

هر چه محب به محبوبش نرسد هر چه میان همه باشد و با او نباشد دنیا برایش سخت تر می شود ، سخت می شود که دهان به دهان همه بگذارد و کلامش به کلام محبوب نه ... سخت می شود که همه را ببیند و محبوب را  نه ... خلاصه اینکه قلبش همیشه تنگ است ، چشمش همیشه مشتاق خواب و خوراک سرش نیست تنها کاری که از دستش بر می آید این است که مثل محبوب فکر کند مثل محبوب رفتار  کند آنگونه عمل کند که محبوب می پسندد تا اگر باد تا اگر که باران خبر اینگونه عاشقی اش را به محبوب رساند سر افراز این عمیق حسش باشد به لبخندی از جانب محبوب

آن روز صبح بعد از نماز قبل از آنکه سپیده بزند حتی قبل از آنکه آسمان گرگ و میش به خودش بگیرد مفاتیح دلم را باز کردم و یاد محبوب را در دلم تازه (اللهم انی اجدد له و فی صبیحه یومی هذا  و ما عشت من ایامی  عهدا و عقدا و بیعتا له و  فی عنقی لا احول عنها و لا ازول ابدا)

این که چه شد را هنوز نمی دانم خواب رفتم یا رویایی برایم شروع شد را خدا می داند سر که بلند کردم خود را میان بیابانی دیدم تفدیده ، خشک ، گرم ، که خانه ای سبز رنگ میانش نور افشانی می کرد این که دست دلت بلرزد این که قلبت به تپش بیفتد این که زیر چشم هایت خیس شود نشان از آن است که میان این خانه میان تو محب و محبوبت رابطه ایست نزدیک که به حضور محبوب در آن کامل می شود...

 محب از خدا چه می خواهد ؟ یک دل پر درد و یک خلوت پر مجال برای عقده گشایی ...  از جایم برخاستم از شوق دویدم و با خود گفتم : اللهم ارنی الطلعه الرشیده و الغره الحمیده و کحل ناظری بالنظره منی الیه

درب خانه اش باز بود پشت در ایستاده بودم که گفت: درب این خانه را امروز برای تو باز کرده ام

داخل که شدم زبانم که در کام قفل شد کلامم که در ذهن خشکید تازه وجدان کردم که سخت است با همه سخن بگوییی با پدر نگویی

من می خواستم بگویم او گفت : دلم تنگ شده بود برایت

 من می خواستم بگویم من کجا و اینجا کجا ، او گفت: صدایت کردم تا ببینی راه و رسم محبوب را تا یاد بگیری که چگونه چون او باشی

ما بقی دعای عهدم را که به نوای او زمزمه کردم او گرم دعا شد و من محو  جمالش جای همیتان خالی

 نام تک تکتان را برد زیر پرونده ی آن روز تان را امضا کرد قطره اشکش را ریخت استغفارش را کرد و رفت سراغ پرونده ی دیگر

  گفتم : آقا گفت: بگو پدر گفتم: بابا پرونده ی سفید امضا می کنی ؟

گفت: فرزند هر چه می کند را پای پدرش می نویسند ، امروز هر چه می کنید استغفار نکرده اش پای من است

 وای که چه غمی دارد این خانه ... حصیری خاکستر گرفته سجاده ی نمازش بود ، بعد ها گفت میراث جدش سجاد است گفتم : چرا سوخته؟ چرا نخ نما ؟

گفت : آتش که به خیام زدند  ،اول  به دامن کودکان گرفت بعد به خیمه بعد به این

 پرسیدم : کدام خیمه گفت همو که تیرکش میراث حسین است برای من

 گفتم  :کدام تیرک

 گفت: همو که حسین به آن تکیه ی غریبی داد یک روز و رفت و من سال هاست تکیه گاهم هست

 گفتم: آقا مطبخ و تنور خانه تان بد جور درب خانه یتان را ذغال اندود کرده است

 گفت: درب خانه ام را درب خانه ی مادر گذاشتم تا یادنم نرود که این در از ابتدا سوخته نبود

 که این در چرا سوخت

 که این در برای تعمیرش  دست مرا می بوسد

 آنگاه از جایش بر خاست دستی به مسمار در کشید بوسه ای بر چوبه اش و بی هوش بر زمین افتاد

 در و دیوار خانه اش شروع کردند به ناله که ای محب  ارباب من وتو دلش دریاست پر از غم  صبر ش علی است پر از خار در چشم پر از استخوان در گلو

او هر روز یک بار غم همه ی اجدادش و غم حسین را دوبار مرور میکند روحش از غصه ، آزرده جسمش از لطمه خونین ، خداست نگه دار او والّا هر روز جان می داد در این مصیبت خانه ...

 برای  پدرتان برای سلامتی اش زیاد صدقه بدهید

 صبح که می شود پدر از خانه بیرون می شود ، چشمش به پیراهن پاره ی جدش دوخته می شود ، قطره اشک خونی از چشمانش جاری می شود ، حالا وقت سر کشی به تمام شیعیانش می شود ، به میان مردم می شود دلش پر از غم می شود ،  آخر کسی به یادش نمی شود ، کسی هم صحبتش نمی شود،  دوباره مثل هر روز غریب ترین آدم زمانه می شود،  فرید می شود،  طرید می شود،  دوباره شب به خانه که می شود قطره خونی از پیراهن جدش بر زمین می شود و ارباب باز غصه دار می شود که امروز هم شب می شود و وقت ظهور نمی شودآن وقت است که لبش لبخند زیارت عاشورای جدش می شود...

 شب از نیمه که می گذرد دوباره وقت پدر برای آنانی است که تاریکی و خلوت شب را بساط جور درد دل با او می دانند ، آن شب پدر نشست یک گوشه ی اتاقش و گوش فرا داد به درد  دل پسران و دخترانش از هر گوشه ی دنیا

 دلم اینجا بد جور  به حالش سوخت،  یکی گیر لنگ و لوک دنیایش بود، یکی گیر زنش ، یکی گیر همسرش ،یکی کار می خواست، یکی سلامتی یکی می گفت تو وقتی بیایی زمین ذخیره اش را برای ما شیعیان باز می کند، دیگری می گفت تو بیایی به آقایی تو شیعیانت آقای جهان می شوند ،کنج دفتر چه ی تقاضا های فرزندانش نوشت پدر چشم ، برای همه ی حوائجتان چشم ،اما انگار قرار نیست که من بیایم تا خودم راحت بشوم،  انگار قرارا نیست دعا کنیم تا ظهور در این زندان غیبت مرا باز کند ، می ترسم بیایم و باز خودم باشم و خودم تنها،   شما باشید و رفاهی که منتظر آنید

 خوب که نگاه کردم پدر راست می گفت،  دعا زیاد است ، دعا برای فرج کم ، برای فرج خودش برا ی گشایش در کار خودش خیلی خیلی کم

 از پای درد دل ها که برخاست سجاده اش را پهن کرد تا نماز شبش را بخواند

گفتم: خسته اید آقا جان، این را  بگذارید برای ما

 گفت: ما سخت را به جان می خریم تا شیعیانمان به ساده اش تن دهند ، آنها همان نماز ها ی یومیه شان را به وقت بخوانند ما بقی برای ما ، ما نیمه های شب دعایشان می کنیم به نماز شبمان تک تکشان را صدا می کنیم گفتم : امروز زیاد دویده اید بابا ، زیاد روی پا بوده اید جان به فدایتان، نشسته بخوانید

گفت:  نشسته خواندن برای یک شب است آن هم شب اول اسیری در کربلاست

 چشم هایم را  بستم گوش سپردم به نمازش ، دلم به حال گوش هایم خیلی سوخت در این دنیای پر سر و صدا کر شده بودم بس که نشنیده بودم صدای خوش

 چشم هایم را که باز کردم دیگر آن خواب خوش دیگر آن واقعیت فراموش شده تمام شده بود

 باد مفاتیح دلم را ورق زده بود و صفحه ی روبه روی چشمم مرور خواب شیرینم بود،  مرور تصویری که دیده بودم : سلام آل یس سلام به تکبیرت به تهلیلت سلام به سجده ات به رکوعت به شبها و روزهایت سلام به قیامت به قعودت به نمازت به استغفارت برای من ، تویی که این همه سال  آرزوی نیامده ی منی

دعایم که تمام شد  کلاهم را قاضی کردم که ای محب،  اینقدر که تو فکر اویی ، اینقدر که تو یادش می کنی اینقدر که تو حرف های او را گوش می دهی،  رویت می شود نام خود را محب بگذاری؟

اینقدر که او یاد توست اینقدر که او برایت دعا می کند اینقدر که او بر احوال ما رسیدگی می کند ، گاهی اوقات شک میکنم که من محبوب اویم یا او محبوب من ؟

بیایید به یاسین و آل یاسین به نماز و صدقه به عاشورا و عهد خود را کمی محب محبوب نشان دهیم
 
دوست عزیز ؛
چنانچه از بسته ی تبلیغی پیش رو رضایت داشته اید ، خوشحال می شویم که ایده های خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
ایده های خود را می توانید از طریق این لینک برای ما ارسال نمایید .

نظر دهید

شما به عنوان مهمان نظر ارسال میکنید.